\N

شاعر : خاقاني

اي شده ... چپ سلطان\N
... راستي عالم هم\N
گر به ما ... کج کني ما را\N
... راست برشود به شکم\N
که به بد گفتنش سخن رانمخواجه بد گويدم معاذ الله
من به ده جنس مدح او خوانماو به ده نوع قدح من خواند
من نکو گويم و چنين دانماو بدي گويد و چنان داند
وانچه گويد هزار چندانمآنچه گويم هزار چندان است
از آنکه دست حوادث زده است بر دل ريشممنم که يک رگ جانم هزار بازوي خون راند
که از خواص به دوران نه دوست ماند و نه خويشمرگ گشاده‌ي جانم به دست مهر که بندد
نه هيچ کار گشايد ز صدر و صاحب جيشمنه هيچ کام برآيد ز مير و ميره‌ي شهرم
نساخت داروي دردم، نکرد مرهم ريشمهزار درد دلم هست و هيچ جنس به نوعي
تنور گرم نبينم فطيرها چه سريشمز کس سخن چه نيوشم حديث خوش چه سرايم
که برنيارد شاخم بره نيارد ميشمز غصه چون بره نالم که سوي ميش گذاري
چه حاجت است در اين دي به خيش خانه و خيشمز سردي نفس من تموز دي گردد
به چار کيش خبر شد که من مقدس کيشمز چار نامه عيان شد که من موحد نامم
چو آب خواهم از ايام زهر دارد پيشمچو نان طلب کنم از شاه عشوه سازد قوتم
صداع ندهم بيشت جگر مخور بيشمخدايگانا در باب آن معاش که گفتي
بنان و جامه رسان از بنان و خامه‌ي خويشممرنج اگرت بگويم بنان و جامه مرنجان
از خسان ز من نپذرفتمآرزو بود نعمتم ليکن
کم همي داد من نپذرفتمبيش مي‌خواستم زمانه نداد
تا ز خونين جگرش لعل قبا آرايمچشم خونين همه شب قامت شب پيمايم
ديده را دوختن لعل قبا فرمايمريسمان از رگ جان سازم و سوزن ز مژه
آخر از سوخته‌ي عالم دندان خايماول از عودم خائيده‌ي دندان کسان
کاول و آخر دندان کسان را شايمگر به من دندان کردند سپيد اين رمزي است